جدول جو
جدول جو

معنی غالیه گون - جستجوی لغت در جدول جو

غالیه گون
به رنگ و بوی غالیه، غالیه فام، غالیه رنگ
تصویری از غالیه گون
تصویر غالیه گون
فرهنگ فارسی عمید
غالیه گون
(یَ / یِ)
مشکین رنگ. غالیه مانند، و شاعران آن را صفت زلف و خط آرند:
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
تنم شده چو سر زلف اونوان و نگون.
رودکی.
با طرۀ مشکین همگی ف تنه چینی
با غالیه گون خط سیه شور تتاری.
فرخی.
شاهد روز کز هوا غالیه گون غلاله شد
شاهد تست جام می زو تو هوای تازه بین.
خاقانی.
و آن غالیه گون خط سیاهش
پرگار کشید گرد ماهش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
غالیه گون
غالیه فام. توضیح شاعران آن را صفت زلف و خط آورند
تصویری از غالیه گون
تصویر غالیه گون
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غالیه دان
تصویر غالیه دان
ظرفی که در آن غالیه ریزند، جای غالیه، کنایه از دهان یا زنخدان معشوق، برای مثال زآن غالیه دان شکّرانگیز / مه غالیه سای و گل شکرریز (نظامی۳ - ۵۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاله گون
تصویر لاله گون
به رنگ گل لاله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غالیه مو
تصویر غالیه مو
ویژگی آنکه زلف سیاه و خوش بو دارد، سیه موی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غالیه بو
تصویر غالیه بو
آنچه بوی غالیه می دهد، برای مثال من و آن جعدموی غالیه بوی / من و آن ماهروی حور نژاد (رودکی - ۴۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ)
ظرفی که در آن غالیه ریزند، و مجازاً شاعران آن را به معانی دهان و چاه زنخدان و غیره آورده اند:
مانند میان تو و همچون دهن تو
من تن کنم از موی و دل ازغالیه دانی.
فرخی.
دهن چو غالیه دانی و سی ستارۀ خرد
بجای غالیه اندر میان غالیه دان.
فرخی.
دست برزن به زنخدان بت غالیه موی
که بود چاه زنخدانش ترا غالیه دان.
فرخی.
انگور به کردار زنی غالیه رنگ است
و او را شکمی همچو یکی غالیه دان است.
منوچهری.
برسرش یکی غالیه دانی بگشاده
آکنده در آن غالیه دان سونش دینار.
منوچهری.
دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس
چون نیمه ای به عنبر سارا بیاکنی.
منوچهری.
گوئی که هوا غالیه آمیخت بخروار
پر کرد از آن غالیه ها غالیه دان را.
سنائی.
بسان غالیه دانیست لاله یاقوتین
نشان غالیه اندر میان غالیه دان.
ازرقی.
میان غالیه دان تو ای پسر که نهاد
بدان لطیفی سی و دو دانه در عدن.
سوزنی.
دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو
بهر آن غالیه کاندر سحر آمیخته اند.
خاقانی.
چون غالیه زلفهای رنگی
چون غالیه دان دهان بتنگی.
نظامی.
و آن غالیه دان شکرانگیز
مه غالیه ساز و گل شکرریز.
نظامی.
خطی از غالیه بر غالیه دان آوردی
دل این سوخته را کار بجان آوردی.
عطار.
نوشین دهنی داری چون غالیه دانی
نه نه دهنت تنگ تر از غالیه دان است.
سروش اصفهانی
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
مانند لاله. لاله فام. دارای رنگ لاله. سرخ:
درو دشتها شدهمه لاله گون
به دشت و بیابان همی رفت خون.
دقیقی.
اگر در نبرد من آید کنون
بپوشانمش جوشن لاله گون.
فردوسی.
زمین لاله گون شد هوا نیلگون
برآمد همی موج دریای خون.
فردوسی.
به جنبش درآمد دو دریای خون
شد ازموج آن خون زمین لاله گون.
فردوسی.
برآنگونه رفتم ز گلزریون
که شد لاله گون آب جیحون ز خون.
فردوسی.
رخ لاله گون گشت برسان ماه
چو کافور شد رنگ ریش سیاه.
فردوسی.
باغ گردد گل پرست و راغ گردد لاله گون
باد گردد مشگبوی و ابر مرواریدبار.
فرخی.
زنم تیغ چندانکه از جوش خون
رخ قیرگون شب، کنم لاله گون.
اسدی (گرشاسب نامه ص 186 نسخۀ مؤلف).
بیمار گشت و زار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لعل لاله گون.
سوزنی.
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تازعفران گونۀ من لاله گون شود.
سعدی.
حسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لاله گون باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(لِ وَ)
قریه ای است به پنج فرسنگی میانۀ جنوب و مشرق اسپاس. (فارس نامۀ ناصری). دهی در دهستان حسن آباد بخش مرکزی شهرستان آباده. واقع در 66 هزارگزی جنوب اقلید. کنار راه فرعی اقلید به آسپاس و احمدآباد و ده بید. جلگه. سردسیر و مالاریائی. دارای 156 تن سکنۀ شیعه، فارسی و لری زبان. آب آن از قنات. محصول آنها غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
غالیه بوی. رجوع به غالیه بوی شود:
بخواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
آنچه بوی غالیه دهد. غالیه بو:
من وآن جعدموی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد.
رودکی.
تا پدید آیدت امسال خط غالیه بوی
غالیه تیره شد و زاهری و عنبر خوار.
عماره.
کاین ز تبش آبله رویت کند
وآن ز نفس غالیه بویت کند.
نظامی.
ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمۀ حیوان و خاک غالیه بوئی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بِرْ کُ نَنْ دَ / دِ)
خورندۀ غالیه. خورندۀ سیاهی. صفت قلم که مرکب خورد در این شعر:
بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید
پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وَ اُ دَ)
خوشبوی ساختن. عطاری. غالیه سایی:
چون شب از نافه های مشک سیاه
غالیه سود بر عماری ماه.
نظامی.
زمین در مشک پیمودن بخروار
هوا در غالیه سودن بخروار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مِ ری یَ)
از باصفاترین جبال بختیاری و بسیار سبز و خرم و دارای پرندگان و حیوانات شکاری و خرس و پلنگ و در چند نقطۀ آن معادن زغال و گوگرد و نفت وجود دارد. درختان مهم آن بادام و بلوط و سرو است. در دامنۀ شرقی کوه اشجار کهن دیده می شود و زنبور عسل به حال طبیعی در اغلب نقاط این کوه عسل تهیه میکند و اهالی بدون زحمت از آنها استفاده میبرند. در قلۀ آن بنای مخروبه ای است که از سنگ ساخته شده و در بعضی نقاط آنها یخچالهای طبیعی موجود است، در یک فرسخی آن دزی است موسوم به دز اوژنگ که محل سکونت طایفۀ عیسی وند است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 432 و 433)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
آنکه زلف و موی سیاه و مشکین دارد. غالیه زلف. سیه موی:
بناز گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام.
فرخی.
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر.
فرخی.
هوای خدمت آن خواجۀ بزرگ نسب
جواب دادم کای ماهروی غالیه موی.
فرخی.
دست برزن به زنخدان بت غالیه موی
که بودچاه زنخدانش ترا غالیه دان.
فرخی.
جام صهبا گیر از دست بت غالیه موی
دست تو خوب نباشد که بصهبا نشود.
منوچهری.
و رجوع به غالیه زلف و غالیه جعد و غالیه زلفین شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
رجوع به غالیه گون شود. گاه در شعر به آخر گون الف زیاده آرند:
حلقۀ زلف کهن رنگ بگرداند لیک
خال را رنگ همان غالیه گونا بینند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از غالیه بوی
تصویر غالیه بوی
هر هفت بوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیه خور
تصویر غالیه خور
خورنده غالیه، خورنده سیاهی: قلم غالیه خور (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیه دان
تصویر غالیه دان
ظرفی که در آن غالیه ریزند، دهان، زنخدان
فرهنگ لغت هوشیار
برنگ لاله لاله فام لاله وش: حسن تو همیشه در فزون باد، رویت همه ساله لاله گون باد، (حافظ. 73)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیه سودن
تصویر غالیه سودن
ساییدن غالیه تهیه کردن غالیه، خوشبوی ساختن عطر ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیه موی
تصویر غالیه موی
هر هفت موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معجز غالیه گون
تصویر معجز غالیه گون
واشام هر هفت (هر هفت غالیه) گواژ شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیه سودن
تصویر غالیه سودن
((~. دَ))
ساییدن غالیه، عطر ساختن
فرهنگ فارسی معین
آتش رنگ، آذرگون، سرخ فام، لاله رنگ، لاله فام، لاله وش
فرهنگ واژه مترادف متضاد